صیاد

ساخت وبلاگ

یاهو

صیاد

انسان‌ها را هرگز نمی‌شود شناخت؛ هیچکس را نه تایید می‌توان کرد و نه رد
چنان پیچیدگی در این آفریده‌ی آفریدگار بزرگ وجود دارد که فقط او می‌تواند بداند و رازهایی از این راه بی پایان را بازگو کند
در این افکار غوطه بودم که ناگاه صدایی مهیب همچون رعد غرید، دو پیام با زیبایی و قدرتی که تنها در نام او می توان به تماشا نشست، به بزرگی و عظمت هستی به نمایش گذاشته شد
میخکوب شدم، مات و مبهوت، بارالها چه می‌بینم
خطی در دو سو که هر سوی آن را پایانی نیست
آن سو که پایین بود خوف بود و ترس
و آن سو که بالا بود امید
و در هر سو گروهی کثیر، بیش از آنچه در شمارش باشد
و من در بین این دو گروه حیران و سرگردان...
به هر سویی می‌دویدم...

سرگردانی که توانم را برید، بر زمین نشستم
غمین و درمانده، زار و ناتوان،
چنان هوای دلم گرفته بود که آن را دوایی جز سفر نبود، در این افکارغرق بودم آنچنان که در دنیایی دیگر شناور باشم
ناگاه همچون کودکانی که مژده سفر می‌گیرند از جای پریدم، فریاد می‌زدم و بالا و پایین می‌پریدم، می‌جهیدم و شادی می‌کردم آنچنان که خود را مطلق کودکی یافتم در آرزو و عشق سفر
اما کودکان را نه پای رفتن است و نه خرج سفر، غم بر دلم چیره شد، خدایا هر کودکی را بزرگی است تا او را به سفر برد اما من را که به سفر برد؟
دستانم را بر صورت گذاشته و هق هق کنان طلب کردم آنچه آرزویم بود
ناگهان صدایی شنیدم، جرات این که دست هایم را از چشمانم بردارم نداشتم ولی همچنان تکرار کرد و تکرار کرد تا دلم آرام گرفت
- برخیز من تو را به سفر خواهم برد
لرزان پرسیدم: کیستی؟
گفت: رهنمایت باشم، همدمی بی مثال
همچون کودکان کمی لای انگشتانم را باز نمودم و دزدانه نگریستم، چنان در حیرت فرو رفتم که مرا با خود به دنیایی دیگر برد تاکنون هرگز چنین قامتی ندیده بودم، بلندتر از هر بلندی بود، او را بر هفت آسمان بلندی بود
دستش را خندان بسویم دراز کرد
- مگر نشنیدی؛ برخیز تا تو را به سفرهایی ببرم که اندک کسانی می‌روند اما این سفر دو شرط دارد
گفتم: تسلیمم و فرمانبردار، برایم بازگو آنچه شرط سفر است
گفت: نپرسی و نگویی
گفتم: از چه ؟
گفت: کودکان را بخشش جایز است و باز گفت: در دو سو تو را به سفر می‌برم جنگل و صحرا ، خشکی و دریا
گفتم: شد چهارتا
گفت: تو تماشا نمیدانی؛ باید در سفر دید
گفتم: اکنون دانستم خاموشی را
گفت: دانستن هم نمیدانی و آنگاه به سفر رفتیم ؛ می رفت و مرا با خود می برد
صحرا و جنگل اولین منزلگاه بود، مردانی دلیر در آن سکونت داشتند، آنها را چهار پایانی بود رام
در اندیشه غرق شدم، زیباترین زینت ها را در آنها دیدم . در این قبیله‌ی بی باک، بزرگانی بود که درندگان را رام می کردند؛ مرا به بزرگان سپرد و گفت دریا و خشکی را با بزرگان سفر کن.
دست در دست بزرگان به ساحل رسیدم
وه که چه زیباست دیدن امواجی که خود را به ساحل می‌رسانند، صوتی زیبا که گویی نوازنده ایی بی نظیر آن را نواخته است . بزرگان کشتی سوار بودند و دریانورد، آنها دریا را رام می کردند اما نه به گونه چهار پایان
در تفکر شگفتی عمل آنان بودم و اما آنان صیاد بحر
سنا گویان می گویم و می گویم تا هیچگاه از این کودکی بزرگ نشوم
در محضر بزرگان صیاد بودم وغرق تماشای وجودشان
میخواستم بمانم، ببینم؛ اما کودکان را در محضر بزرگان اندازه است 

ملتمسانه گفتم مرا بیاموز
گفت: هر کار را الفبایی ست؛ در مقابلش زانو زدم
و ادامه داد: از ساحل
گفتم: چه کنم؟
گفت: ساختن و باختنی آسان؛ و مرا در آنجا تنها گذاشت
روزهای بسیار در آنجا مسکنم بود و می‌ساختم ، یا خود ویران می‌کردم و یا امواج ،
گاهی دست از این بازی بر می‌داشتم، امواج را به تماشا می نشستم، یکی پس از دیگری از راه می رسیدند اما اندک زمانی گویی هرگز نبوده اند.
گاهی خسته در کنار ساحل چشمم به آسمان، روزها طلوع و غروب خورشید را در اندیشه داشتم و شب‌ها مهتابی که همچون شاخه ای خشکیده لاغر بود و راهش آنچنان میرفت و کامل می شد و چند روزی بعد همچنان لاغر و نازک و کم نور؛ عبرت ها گرفتم 
همچنان روزها سپری می شد و من در ساحل سکنا داشتم، مسافرانی به دریا می رفتند و دریانوردانی از دریا می آمدند هر کس قصه خود را می گفت و من مشتاق شنیدن و به عشق شنیدن، خادمشان بودم
گفتن ها مرا به دریا می‌برد گویی که خود دریا بودند  
بزرگم مرا به حضور خواست، به رسم ادب دست بر سینه گذاشتم
گفت: تو آموختی
پرسیدم: چه چیز را؟
گفت: الفبا را
گفتم: فرمان بعد را با جان خریدارم
گفت: کتابت؛ راهی است که باید رفت
گفتم: من را در این راه تنها نگذار
گفت: انشاالله تنها نخواهی ماند
گفتم: هرگز بدونش آغاز نخواهم کردم
اکنون بر این پیمانم

امیرحسین علامی

عشق و عقل...
ما را در سایت عشق و عقل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0aallami6 بازدید : 200 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1396 ساعت: 11:23