یاهو
نشانه
روزها یکی پس از دیگری میآمدند و میرفتند و من فقط گذر آنها را تماشا میکردم،
غربت را با تمام وجودم احساس کرده بودم اما دریغ از آن هنگام که دلتنگی را تجربه کنی و پاهایت توان رفتن نداشته باشد.
از اعماق وجودم صدایی گوشنواز میشنیدم، صدایی مثل بال زدن پرندگانی مهاجر؛
گویا ندای رفتن درونم داشت جوانه میزد و آهنگ دور شدن داشت.
در این اندیشه غرق بودم که سؤالی لرزه بر جانم انداخت برای یافتن آنچه میخواستم دست نیازم را به سویش بلند کردم،
عشق و عقل...
برچسب : نویسنده : 0aallami6 بازدید : 234