یا ارحم الراحمین
فلق
گاهی که انسانها دلتنگ می شوند به دیدن دوستان می روند و یا دوستی را میخوانند تا به دیدنشان بیاید اما روی سخنم با آنانیست که تجربه تلخ غربت را چشیده اند؛ تنها آنان شاید اندکی بدانند چه می گویم .
من هم روزی در وطن بودم و حال و روز خوبی داشتم، چگونه بگویم همیشه آغازها بسیار مهم و تعیین کننده هستند اما دریغ از آن هنگام که ندانی چگونه آغاز کنی،
اکنون خود از این گروهم که آغازگر خوبی نیستند اما میخواهم بگویم زیرا شنیدهام که هرکس را بیش از توان انتظار نیست.
وطن را همگان دوست دارند و زمانی این دوست داشتن درک می گردد که در غربت باشی؛
در این افکار ناگاه یک تصویر مرا با خود برد....
میپرسید به کجا؟
فقط میتوانم بگویم به ناکجا. کودکان همیشه به آغوش پر مهری به نام مادر پناه میبرند.
به زبان بیزبانی چه می گویند، از کجا آمدهاند؟ مهر مادر چه میگوید؟ این دو از کدام وطن آمده اند که با هم غریبه نیستند؟
زمانی به سادگی عبور میکردم اما گاهی چنان در حیرت فرو میروم که تنها میتوانم غربت را با تمام وجود حس کنم،
مهر مادر و نیاز کودک برایم بسی پرمعناست
دراین دنیای زیبا غرق شدم، چارهای نداشتم، دست نیاز دراز کردم،
دستم بسویش و چشمانم به رویش اما قلبم آرام بود و امید در دلم موج می زند
یا الرحمن
تو بزرگی و من کودکت
مرا در غربت تنها مگذار
شب شد و خوابی عمیق مرا در ربود ، آرامش محض را خواب عمیق معناست
سپیدهدم نم نمک نمودار شد و همچون موجوداتی که در خوابی زمستانی فرو می روند و اندک اندک با گرما جان می گیرند، با پدیدار شدن نور بیدار شدم؛ چشمانم به نور بود و زیبایی ، طلوع مرا به دنیایی دیگر برد
در اندیشه و دنیای این نعمت شناور بودم
خنده برلبانم نشست، آنچه می دیدم دریای رحمت بود و آنچه طلوع کرد برتر از هر طلوعی
سپهسالار دین خاتم انبیاء نام داشت
که در دنیایش هیچ کس غریب نیست
شکر شکر شکر
آنگاه که شاکر به درگاه می شوی طعم شیرین آنچه به حق وعده داده شده ، حلاوتی که شاید بتوان تنها درعسل که شیرینترین و شفا بخشترین نعمت قادر در دهان است را چشید
اما آن هنگام که از وطن رانده شدم کلامی را شنیدم که هرگاه فراموش کردم، فراموش شدم
او مرا از بالا ترین نعمت محروم کرد زیرا فراموش کرده بودم فرمانش را
هر نعمتی را برایم جایز شمرد الا یکی و آنهم چیزی نبود جز شجره ای خبیثه
و آن هنگام که مرا بیرون از فردوس خواست بازهمان فرمان تکرار شد (به پایین برو )
قدری در آن اندیشه که نعمتی همچون عسل به من هدیه شد غرق میشوم
شنیدم همان فرمان با زبان و بیانی دیگر تکرار شد و من در پردهی غفلت بودم
دیوانهوار به درگاهش شکر گفتم، پرودگارا تو بزرگی و برای من چیزی جز کوچکی جایز نیست
و صغیر بی شک نیازمند کبیر
دست نیازم بسویت دراز است، دستانم را بگیر که بسیار محتاجم به دستانت
بسوی کلامش مرا خواند ، بخوان که من نزدیکم ...
افسوس که خانه برای او پاکیزه نیست اما وقتی خورشید می تابد بر هر چیزی می تابد وهمچنین باران را هیچ کس بینصیب نیست
باران ...
به یاد باران افتادم و تصویرآنگاه که ابری سیاه بر زمین سایه می گستراند را در درون به تماشا نشستم
گویا سیاهی شروعیست و پیامی را باز می گوید اما بدون سپیدی هرگز شکافته نخواهد شد
در صورت افسرده و پژمردهام جوانههایی از خاک رویید، همچنان باید شکرگویان باشم تا جوانهای دیگر بروید اما برای من درختی پر شکوه روئید که شجره طیبه نام دارد
در زیر سایهاش آرام گرفتم و به تماشای طلوعی بودم که آن را فلق نام نهاد
در دنیایش به تماشا نشستم، شب که می رود و روز می آید حرکت آغاز میگردد
اما ناگهان برایم پیام دوم را عرضه داشت
فرمانش دوری ازغفلت را باز گفت که در حرکت کسانی پیروزند که آنی غافل نگردند
در تفکری عمیق فرو رفتم، به یاد گذشته و وطن و آن که مرا با حسد دور
اما خود را رسوای عالم ساخت ، در بهتی عجیب فرو رفتم، پیام دیگری معنا شده
همچنان در جستجو بودم که پیامی دیگر را برایم باز گفت : جهان برپایه اضداد است، فاعل و مفعول
آنان که توانا هستند عمل می کنند اما ناتوانان فقط در گمراهی و فرو رفتن بیشتر در قعر
بارالها رمزی به دستم دادی که ان شااله هرگز رها نخواهم کرد
تو بهترین مخلوق را آفریدی و هیچ آفرینشی بدون تو نخواهد توانست
بهترین مخلوقت هم از حسد فارغ نبود
چراغی را که ایزد بر فروزد
هر آنکس پف کند ریشش بسوزد
امیرحسین علامی
عشق و عقل...برچسب : نویسنده : 0aallami6 بازدید : 186