یاهو
مروارید
تا ابد گردش ایام به یک محور نیست و گذر چه زیباست...
روزگاری در بیکرانی دریا منزلگهی راستین داشتم تقدیر چنین شد که دورافتم، قطره با دریا نامحدود است و بیکرانه؛ با جدا شدن نوایی غمین دارد و اشتیاق به وصال؛
همچنان که میرفتم تا راه یابم دوستی را دیدم که مرواریدی با خود دارد از کنارم گذر کرد تمنای داشتن کردم او رفت ولی دلم ثانیهای بند نبود
هوای دریا به سرم زد اما کدامین راه بهسوی دریا میرود؟
چگونه میتوانم روزگار را بازجویم؟
شمعی به دست دنبالش گشتم نورش سویی نداشت باید چراغی باشد تا فتیله را بالاکشم روشنایی زیاد شود که او را ببینم و قصه رفتن را برایم بازگوید!
در یک روز طوفانی دل به دریا سپردم و روانه شدم گاهی به عمق میرفتم و زمانی در سطح شناور میشدم در تلاطم امواج گرفتار بودم ناگهان به خود آمدم تا از اقیانوس گذر کردهام و دوباره در قطره سرگردان ماندهام،
نیک میدانستم اگر به قطره گرایش پیدا کنم هرگز به مروارید نخواهم رسید باید که غواص بود.
با عبور از آبهای سطحی کماکان در غرق نشدن مهارتی یافتم که بدون دستوپا زدنهای بیهوده خود را به عمق برسانم.
مروارید گمشده من در صدف پنهانشده، میتوان جویها و دریاچهها را شکافت تا باز دیدار آشنا را دید و به رفیقان رسید.
به یاد آوردم تاریک نشینان همواره کنار علفزارها در کلبهای محقر و کوچک مأوا میگزینند و به هیچ بیکرانی نمیاندیشند آیا گرفتار شب شدن و ماندن در تاریکی چیزی جز حسرت روز بر دل میگذارد؟
شب آهستهآهسته از سماجت خود میکاهد، ساعتی به طلوع خورشید باقیست روشنی اندکاندک فزونی مییابد چشمهایم توان دیدن و پاییدن بیشتری پیدا میکند،
تولدی نو میآید میلادی از نبودنها به بودنها؛ زندگی در سپیدهدمان چه زیباست...
هرلحظه زاده میشوم از لحظه قبل، با دیدن جمال دوست میتوان رها شد هم از مال و هم از جان.
هر چیزی را سرچشمه و مصدری است که جانش از اوست منتها در برخورداری تفاوتهاست پایینترینها همواره درشوق رسیدن به بالاترین؛ روزگار همین خواهد...
به مفاهیمی بینیاز از تعریف رسیدم محو تماشا شدهام حیرانم از آنچه میبینم تواناییها کم نیستند اما باید از حواس کمک گرفت فرصت به دست آمده را مغتنم می شمرم تا مبادا ناتوانی بر من چیره شود؛
دیدن با نور میسر میشود نور را باید از دل گرفت چه دانی که او به فراست خویش در مقام حیرت است؟
لحظهای چشم بر هم نمینهم آه...
خدای من درست میبینم؛ چیزهایی دیدهام که آرام و قرار ندارم جوشوخروشی درونم برپا شده میخواهم رقصکنان فریاد برآورم قفسی بی در دیدهام که در آن روشنی پرپر میزند،
میتوان از بلندای خود بالا رفت... و دوست را بیمحابا در آغوش کشید
انگار در این کوچهها تنها پروانهها قدم میگذارند تا رقص شاپرکها را به تماشا بنشینند...
همه چیز انباشته از زیبایی ست خوب میدانم تا سپیدهدم راهی نمانده باید لبریز شوم تا سرشار بودنم به هر سو رو کند و با یافته خود زیستن نمایم؛
تیره ایامانی را میبینم که خود را در رسیدن به اوج ناتوان و سست دل میپندارند راه سخت است اما محال نیست اگر درد فراق مجال جولان دادن ندهد و بدانی دوستی لطیفتر از او نخواهی یافت خاطرت جای دگر نرود،
این چه دوستی است که هر چه به او نزدیکتر میشوم بیشتر به رویم بغل وا میکند!؟
معرفتی بسیار میخواهد برای یکی شدن باید واسطهها را جُست
قدری میاندیشم با خود مرور میکنم؛ طبیعت هر واژهای را در خود جای میدهد اما تنها کلامی که عشق را به صباحت و لطافت معنا میکند مادر است سمبل ایثار و فداکاری؛
بین پدر و مادر فاصله چندانی نیست پدری که چرتکه میانداخت و از رسیدن به اقیانوس ترس و واهمه داشت اکنون دیگر دنبال محاسبهگری نیست
بیکرانگی و افق دریا؛ دیگر چه جایی برای ملالت؟
مادر به او اجازه عرضاندام میدهد از پشت پرده برون میآید همدیگر را در آغوش میکشند با این آمیزش آتشی در دلش افتاد که پاهایش برای دور شدن لنگ میزد؛
همان پدری که روزان و شبان خود را به سرگرمیهای کودکانه میگذراند و به کمال نمیاندیشید اکنون چه شده که میخواهد خویشتن را درون مادر گم کند که تنها نشانی از آنها بر جای بماند!
بهراستی که او حساب سالیانی نیامده را میکند و میداند با در هم آویختن است که ابدیت و جاودانگی پیدا میکند.
زندگی جاویدان پیدا کردن راهش عشق است و...
گفتار امیرحسین علامی
نوشتار زینب
عشق و عقل...برچسب : نویسنده : 0aallami6 بازدید : 184