یا هو
هبوط
حکایت غریبی است میان ماندن و رفتن و گاهی برای بودن باید رفت...
زآن همه ماندن چه سود؟
زآن همه رفتن چه شوق؟
با خود میگوید و میپرسد اما جوابی نمیگیرد؛
صداهایی پرده گوشش را به ارتعاش درآورده، اسیر دست تضادها شده نمیداند در این دوراهی کدامین را باور کند
چسان توان بیراهه از ره داند تا این مرکب را پیش براند!
چه میتوان کرد که حسرت کمتر باشد؟
فرمان راست از جانب کیست؟
در اندرون کشاکشها بر پا شده و از دوگانگیها حیران مانده؛
آن یکی گوید: کوچک را توان عبور نیست تو با کودکان خو کردهای رفتن نتوان به آدینه بیندیش؛
دیگری عندلیب وار غزلخوانی میکند چنین نیست، تو نیز چو من میتوانی، آشیان را ترک کن و بی بهانه برو؛ بدان رفتن بدون هزینه نیست
چگونه قدم بردارم هان چه راهی است که بی پایان است؟
خدایا به ریسمانی چنگ میزنم که در ظلمات عجز قرارم داده،
ای نیکی مطلق، غلبه بر قهرها را نشانم ده تا حجابها کنار روند و معرفت راستین چهره نماید که در هر سایهای مأوا نگزینم و صفیری غیر نشنوم
اُنسی حاصل آید تا عیشی برپا کنم؛
در میان مناظره و سکوتی پرمعنا غوطهور بودم که ناگاه مرا بشارتی آمد برخیز و به بزم خویشتن بیا؛
تو خود را به دست خواهی آورد خوشرو...
مرا امانی نبود جز بر درگاه بزرگان؛
لنگ لنگان پا در خلوت صحرا نهادم نادیدهها دیدم وقایعی که نتوان گفت، دیده بر هم مینهم و میگشایم کودکانی که میروند اما به کجا؟
نمیدانم!!!
در پی آنها روان میشوم دمی چشم برنمیدارم، با دیدن مکتبخانه، به ناگاه یاد شیخ میافتم که فراز صومعه خویش را به کلامی زیبا آراسته، هر کس که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید...
شادی بسیار احساس کردم من هم رخصت دارم علمی بیاموزم که راه بر من سهل شود و فقر و دلتنگی از پای نیندازم.
عطش جانم را گرفته و تمام وجودم چشم شده،
دست و پایم از فرط شوق میلرزد، چه شیرین لحظاتی است
دیگر جای ماندن نیست باید رفت...
لبخندی به رویم میزند، نگاهش دنیایی معانی در خود دارد، خدایا راز این نگاه چیست؟
آوازش بوی آشنایی میدهد زبان به سخن میگشاید؛
تو را چه جای خوردن و خفتن؟
آن گه که پُر بخوری و بخسبی چه دانی ماندن و رفتن؟
همان قدر بخور که سطح جوع کنی، دیگر نیازهایت در حد ضرورت باشد،
مجاهده کن و شب و روز بکوش تا تو را حاصلی آید؛
در حالی که محو تماشا و شگفتیها شده بودم لوحی به دستم داد چیزی در آن حک شده بود
اشک شوق گونههایم را نوازش کرد
طلوعی در من تابیدن گرفت که غروب را از یادم برد.
بیمهابا شروع به پریدن کردم، به فراموشی سپردم همه را اهلیت شنیدن نیست او که در فصل بهار خزان را به رُخم میکشید همراهم بود
ذوق از وجودم رخت بربست و رفت، شیخ هم محو شد، سری عظیم باشد؛
مرا خوش بود اما اندکی، چون کنم که باز بینم دیدار آشنا را و در نظر او درآیم؟ روی به چه آورم...
ناله کنان با خود زمزمه میکردم صدایی مرا به خود آورد بازآی؛
تو را نیاز به خودسازی باشد اگر شوق رفتن داری که دگر بار نسیم بر تو بوزد طلب کن آنچه میخواهی و عرصه معنی فراخ دار تا جسم و جان به فرمانت درآید.
آنکه مییابد بلبلزبانی نمیکند اگر چیزی دیدی مهر بر دهان گذار تا بصیرت یابی ذوق تو باید از حلاوت جان باشد.
از کوه سرما و گرما گذر کن و با آهنگ زمان هماهنگ شو تا قدرت را در دست گیری؛
تاریکیها چون کرمی در منقار روشنایی همواره مغلوباند، صبوری کن تا بر تمامی کرمها غالب شوی،
اجازه ده این دو خود در هم گلاویز شوند تو انسانی و غالب؛
چیرگی نور بر تاریکی بر همگان عیان است، بر خودخواهی خویش فائق آی به برترینها بیندیش، بگذار و بگذر، گذشتن تو را به جوانمردی میرساند به اندک غذایی بسنده کن، از سهم خود ببخشای تا در طریق پرندگان خوشالحان گام برداری.
به بازی آفریده نشدهای، آمدهای از جماد، نبات و حیوان نکتهها آموزی هر چه در محتوا داری بیرون نریز، اندکی درون نگه دار تا به خلوتخانه وصال راه یابی.
آیا چیزی هست که باید از بخشش آن دریغ کرد؟
هر چه هست روزی به ناچار بخشیده خواهد شد نیک آن است فرصت از دست ندهی اکنون که کسی بدان نیازی است دست او بگیری،
آن هنگام که دوستان در دریای تنگدستی غریقاند، بر ساحل بودن چه آسایشی توان داشت؟
از خورشید نور پراکنی آموز و از رود تواضع و جوانمردی؛
برخی گویند من میبخشم اما آن کس را که سزاوار است لیک درختان و گوسفندان چنین نظری ندارند، میدهند تا زنده باشند،
ارتقاء به گذشت است و دریغ کردن هلاکت به بار آورد.
از مسیر تابش نور کنارهگیری کن مانع حضور نباش تا بر تاریکیها قاهر شود.
دل را دریا کن؛ از خواستهها چشم بردار تا ببالند و بالا آیند آنچه میخواهی محو شدنی نیست میماند و قویتر میشود، میتوانی بزرگ شدنش را به تماشا بنشینی، دانهای سر به فلک میکشد که ریشه در خاک داشته باشد.
هبوط پیامی در بطن دارد؛
نزول به عرصه خاک معراجی شد تا آسمان عشق؛ برای اوج گرفتن به فرود بنگر، نگاهت به دور دستها باشد اندیشه دیگری در خود ایجاد ننمای تا همچو باز در ستیغ آسمان به پرواز درآیی
عمری بایست رفتن تا به دست آوری...
گفتار امیرحسین علامی
نوشتار زینب
برچسب : نویسنده : 0aallami6 بازدید : 191