یاهو
دیوار
روزها بود غرق در تفکر و اندیشه بودم و به دنبال نقطهای برای شروع چرا که در محضر بزرگان آموخته بودم بایستی بدانم در کدامین نقطه قرار گرفتهام تا که یافتن را به درستی آغاز کنم
اما آنان که گم میکنند نخستین گام، نگاه را به چرخش در میآورند و لحظهای کوتاه تفکر آغاز میگردد گویا برای جستجو و یافتن، دیدن در درون و برون است که میتواند به نتیجه ختم شود و مرا از این قائده گریزی نیست.
نگاهم را به آنچه میدیدم و دیده بودم به کار گرفتم
شعاع دید محدود بود و ناچیز اما آنچه دیده بودم را اکنون کمی میبینم شاید بدین گونه نیاز را بازگو میکند چرا که همگان آگاهاند که بیش از نیاز جایز نیست.
(و این را دانایان اندازه میکنند و من نیاز بهسوی آن که میداند راهی بود، از دانا خواستم)
و او گفت: چه میبینی؟
گفتم: دیواری که یا خود بهر خود ساختهام و یا با میل من دیگران از برایم ساختهاند
گفت: اکنون از من چه میخواهی؟
گفتم: آنچه خود نمیخواهم
گفت: پس با چشمان من ببین
تمامی وجودم شروع به لرزیدن کرد، احساسی عجیب مرا احاطه کرد، احساس کوچکی کردم
با خود و او گفتم: دیدن بالاترین نعمتهاست و لذت و درک و توانایی را شامل است
و این نشانی از بزرگی و عظمتی است که هرکس را یارای آن نیست.
هدیه دادن مهربانی و بخشش آنهم در بالاترین حد و اندازه را تنها عاشقی معنا میکند
حسی بسیار متفاوت برایم آغاز شد
مشامم بوی دیگری بویید؛ بسیار آشنا همچون بوی یار.
(رسیدم به آنچه میخواستم، در نخواستنی که فرمان بردم)
گفت: اکنون چه میبینی؟
(گفتم: خالق و خلق)
گفت: چه میکنند؟
گفتم: هر دو میسازند اما همه در یک صف منظم در حرکتاند
ابتدای خط خالق را میبینم که کارش با فرمان مطلق و انجام است
یک سر خط نمیدانم کجاست و پایانش را هم نمیبینم اما آنچه میبینم آنان که نزدیکترند همچون او انجامها را ممکن است و آنانی که هر چه دورتر هستند، به گونهای دیگر
و آنچه تعیین کننده هست چیزی جز فاصله نیست
آنانی که دورترند سختی یا سختر را باز گویند
و آنان که نزدیکترند نرمی و نرمتر را میگویند
هر چه جستجو کردم تنها همین یک خط هویدا بود و از چشم چیزی دیگر ناپیدا
اما مرا نعمتی بود بیمثال
ناگاه به یاد دانا افتادم
- تو را ادب لازم و ضرور است
شاکر گشته و سپاس گفتم
(گفت: تو گو با خود آغاز شد)
از خودم پرسیدم این چه رمز است که آخرین از ما قبل خود بیخبر است و غافل،
در خود و آنچه دیده بودم شناور گشتم
چنان دیدهام مرا به خنده انداخت که دیوانهوار میخندیم
دیدم که گوسفندان را چوپان میراند اما آنان به جلو میروند و هرگز به عقب باز نمینگرند تا چوپان را ببیند.
در این حال بودم که ناخودآگاه ابروهایم گره خورد، بوی ناخوشایند گوسفندان خُلق را بر من تنگ کرد
به راه افتادم تا جدا شوم و با انسان همنشین گردم
و چقدر لذتبخش است تصور همنشینی با انسانهایی شیکپوش و تمیز و اتو زده که بوی خوش عطرهاشان فضا را پر میکند
در این جستجوی دلپذیر از این جنس کسان را یافتم
خواستم تا برایم بگوید و من سراپا گوش باشم
زبان باز کرد، اندکی گوش دادم اما چنان گفت که در این گفتوگو بوی گوسفند بسیار نفسم را برید
چنانکه فریاد برآوردم که چه میکنی؟
گفت: ما را کاری است که تو را توان آن نیست
گفتم: چگونه؟
گفت: با چشمان من بنگر
میل نداشتم اما چارهای نبود کسانی را دیدم که دیوار میسازند و کسانی را در بین این دیوار زندانی میکنند
و ندانستند از که فرمان میبرند
اما ناتوانی در ترک عادت مرا به راهی دیگر برد
باز هم گروهی دیگر بودند که آنان نیز دیوار میساختند اما به گونهای که نیم نگاهی به دیوار آنان مرا آرام میکرد
(در این آرامش و میل به دوستی با سازندگان گفتگویی دوستانه و نگاهی دوستانه به اطرف را آغاز کردم)
در کمال تعجب کسانی را دوستم به من نشان داد که آنان هم میسازند اما بسیار کوچک و نرمتر از آنچه دوستم میساخت
گفتم: چگونه است این که میبینیم؟ در ژستی عجیب
گفت: بزرگی در قامت نیست در عمل است و ببین که آنچه کردهام بزرگتر است از آنچه اینان میکنند
نگاهی به ساختنش کردم و دیدم چقدر این دو ساخته هم چنان هم هستند
پرسیدم چرا؟ اما باز ژستش را بیشتر کرد
گفت: متفکران از کودکان هم میآموزند
بهتی عجیب مرا با خود برد تا ببینم چگونه است این بازی روزگار که آموزگار میتواند کودک یاد شود و آموخته را بزرگی
از داستان خارج میشوم و میگویم این بحران روزگار ماست
از خدای عاجزانه دعا میکنم شاید روز، بتوانم از بحران بکاهم هم برای خود و هم برای دیگران
نگارنده: امیرحسین علامی
عشق و عقل...برچسب : نویسنده : 0aallami6 بازدید : 207