گوهر حس

ساخت وبلاگ

 

یاحق

 

 گوهر حس

آموزش‌های پیرامون خودشناسی، در عین پیچیدگی یک آسانی خاصی دارند و هدف تنها، بحث کردن روی موضوع و یا کنفرانس دادن نیست بلکه هدف، کاربردی کردن آن‌ها و رسیدن به حقیقت است. در واقع باید دانست که اینگونه علم ، علم قیل و قال نیست بلکه باید با چشمی دیگر به آن نگریست.

اگر هر کدام از ما صادقانه به درون خود نگاهی بیندازیم خوش‌شانسی را باور می‌کنیم زیرا فرهنگ ما از این بابت بسیار غنی و سرشار از معرفتی بی مثال است.

هر کسی اذن و اجازه دریافت و بهره مندی از چنین معرفتی را پیدا نمی‌کند. شاید اکثر افرادی که از این نعمت برخوردار می شوند کسانی هستند که هیچگاه در باورشان نمی گنجید که مسیر حیات ، آنها را به چنین وادی هدایت نماید اما معلم اصلی کسی است که خودش انتخاب و گلچین می‌کند و می‌داند چه چیز را به چه کسانی بیاموزد پس بهتر است قدردان باشیم و با تلاش و خدمت آمادگی پذیرش را درون خود به وجود آوریم.    

تمام تلاش ما بایستی این باشد که خودمان را آماده کنیم، اگر بتوانیم این آمادگی را درون خود به وجود آوریم مطمئن باشیم استاد با پای خودش می‌آید و ما می‌توانیم از زندگی و بودن، لذت ببریم چون لذت واقعی چیزی غیر از رسیدن به حق و حقیقت نیست.

 

http://up.c60.ir/repository/28436/%D8%A7%D8%B9%D8%B6%D8%A7%D8%A1%20%D8%B4%D8%B9%D8%A8%D9%87/%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%AF%20%D8%B9%D9%84%D8%A7%D9%85%DB%8C/hossein11.jpg

 

قدرت مطلق چیزی نیست که بشود با دلیل و مدرک آن را به کسی فهماند یعنی هر کس بایستی خودش آن را درونش احساس کند. خداوند نهایت است و انسان بسیار مشکل می تواند به نهایت دست یابد . دلیل، حداقل است و برای دانستن، تنها، وجود یا بودن است که بالاترین است. برای درک نور باید نور باشی، بنابراین استدلال به مانند کرمی شب تاب است که از نوری بسیار اندک بهره مند است و تنها پیرامون خود را روشن می کند پس برای درک بهتر باید به گوهر شب چراغ (مهتاب) دست یافت که بازتابی است از نور اما با گستره ای بیشتر و ثباتی بالاتر ، با بهره مندی از گوهر شب چراغ است که راه به سوی نور هموار می گردد که بهترین تمثیل آن خورشید عالم تاب است .

خاک بر فرق من و تمثیل من (مولانا)

شاید این‌گونه نگاه‌ها از دیدگاه اول برای انسان غیرعقلانی باشد و فکر کند که اگر از دلیل دور شود دیگر نمی‌تواند نسبت به موضوعی درک و فهم داشته باشد ولی استدلال برای شروع است چون نهایت به جایی می‌رسد که به مراتب دانایی ختم می‌شود؛ یعنی دلیل، قدم اول و یا یک شروع برای رسیدن به خداوند است، وقتی انسان بتواند چیزی را حس کند دیگر نیازی به دلیل و مدرک ندارد؛ استدلال برای کسانی است که نمی‌توانند ببینند. دیدن بالاترین حس است تا حقیقت در درون مشاهده شود.

آفتاب آمد دلیل آفتاب.

خدا را با خدا باید شناخت چون انسان زمانی می‌تواند چیزی را بفهمد و درک کند که خود آن چیز باشد و یا درون خود داشته باشد و بخشی از وجود آن باشد. مطمئناً وقتی انسان باشد، دیگر نیازی به زور زدن و فریاد زدن برای اثبات خود ندارد.

اضداد بودن و نبودن است یعنی یا هست یا نیست؛ با دنبال کردن می‌بینیم چیزی غیر از همان یکی نیست. به طور مثال تاریکی یا بدی هیچ‌کدام از خود موجودیتی ندارند، زمانی ظاهر می‌شوند که نور نباشد یا مانعی سد راه خوبی کردن باشد که این مانع تنها در نبود معرفت ظاهر می‌شود.

انسان باید در این سیری که طی می‌کند از نبودن به بودن برسد،  پس سیری که قرار است از راه تشخیص کامل شود بایستی بودن را تجربه کند. 

انسان کاشف است خالق نیست، استعداد او بالفعل است آن کسی هم که خردمند است کشف می‌کند و می‌یابد. برای مثال: استاد دانا، دانه یا هسته را درون شاگرد پیدا می‌کند، یعنی مربی دانا می‌داند خواسته در چه کسی هست که وقت و انرژی خود را بیهوده تلف نکند؛ ظاهراً همه چیز هست زیرا استعداد و قابلیت درون همه وجود دارد فقط باید سعی کنی راه رسیدن به آن را پیدا کنی؛ اما این مهم است که یک مربی یا راهنما، کجا دست بگذارد که به هدف بخورد و بتواند چیزی را درون شاگرد پیدا کند.

اگر راهنما مانند جواهر از حسش مراقبت کند می‌تواند دانه و یا خواسته را درون رهجو پیدا کند و آن را پرورش دهد پس یک راهنما و مربی با تکیه بر حس خود بر روی هدف دست گذاشته و می تواند آن را بارور سازد که در غیر این صورت انرژی خود را بیهوده تلف نموده است.

برای پیدا کردن و به تشخیص رسیدن، یک راه بیشتر وجود ندارد و آن وصل شدن به مرکزی است که هر چیزی را درون خود دارد و می‌تواند با داشته درونی، مقایسه کند در واقع داشته درونی یعنی هر آنچه انسان دارد برابرش درونش هست. 

گویا هر آنچه را که انسان درون خود داشته باشد به سمت همان چیز جذب می‌شود به همین خاطر کسانی که همجنس هستند همدیگر را پیدا می‌کنند. به قول معروف آب می‌گردد و گودال را پیدا می‌کند. بدون حس هیچ وصلی صورت نمی‌گیرد؛ چیزی که باعث جذب یا دفع بین انسان‌ها می‌شود همین است.

کبوتر با کبوتر، باز با باز                کند همجنس با همجنس پرواز

جام جهان نمایی که بشود هست و نیست را درون آن پیدا کرد قلب انسان است. منظور از قلب، آن تکه گوشت یا قلب فیزیکی که مرکز پمپاژ خون است نیست بلکه چیزی است که مرکز ادراک و احساس و عشق و محبت است. حقیقتاً برای دیدن آنچه در باورت نمی‌گنجد راهی جز سفر به درون قلبت نداری. چرا که خداوند در زمین و آسمان نمی‌گنجد ولی در قلب مؤمن جای می‌گیرد پس قلب مؤمن خانه حقیقی خداوند است.

آن چیزی هم که خداوند تحت عنوان روح در انسان دمید همان علم و اسماء خودش است، تمام صفات خداوند به‌گونه‌ای درون انسان تعبیه شده است الا صفت کبریایی که مخصوص ذات اوست.

درست است که انسان کاشف است و استعداد و قابلیت درونش وجود دارد اما اگر قرار باشد از تمام این علوم استفاده کند باید مرز خود را بشناسد یعنی از کبر دوری کند زیرا تمام راهی که قرار است انسان سپری کند بایستی به جایی برسد که بتواند تکبر را از خودش دور کند تا با توجه به علم و آگاهی که نتیجه آن معرفت باشد راه رسیدن را پیدا کند.

بشر باید بتواند از پایین‌ترین مرتبه وجودی، خود را ذره‌ذره بالا بکشد تا تبدیل به گوهر گران بهایی شود و این ممکن نمی‌شود مگر اینکه انسان تلاش کند در هر مرحله یک سری علم و آگاهی در خود ذخیره کند تا از تراکم آن‌ها تحولی عظیم درونش اتفاق بیفتد و چیزهایی ببیند که جانش را متحول کند لذا این آگاهی و وجود درون همه هست فقط باید کاری کند که به آن دسترسی پیدا کند.

گویا قلب انسان تنها سنگ محکی است که با آن می‌توان همه چیز را تشخیص داد ولی شرطش این است که بتوانی برابر آن بگذاری چون همه چیز به طور پتانسیل درون آدمی نهفته است فقط کافی است با کمک کشف دانش و آگاهی به تشخیصی برسد که بتواند دلش را از گرد و غبار بزداید تا با خالص شدن، وجود را مشاهده کند پس نهایت انسان چیزی جز عشق نیست که رسیدن به این هدف و مقصود بدون آگاهی و فنا شدن امکان‌پذیر نیست.

در حقیقت تمام مسیری که قرار است انسان طی کند باید به جایی برسد که بتواند جهل و نادانی را از خود دور کند زیرا آدمی هر چه بداند باز هم نمی‌داند، شاید کسی فکر کند همه چیز را می‌داند ولی بایستی آن‌قدر دنبال دانایی برود تا ندانی را حس کند.

هر چه انسان به حقیقت نادانی خود پی ببرد و آن را حس کند در واقع بخشی از شیطان درونش را کم زورتر  یا ناتوان‌تر کرده است. بشر بایستی آن‌قدر به توانائی‌هایش انرژی بدهد تا درونش نورانی شود و به مرحله ظهور برسد. بزرگان به جایی رسیدند که گفتند ما همین قدر می‌فهمیم که نمی‌فهمیم؛ ممکن است هر کسی این جمله را بگوید ولی به گفتن تنها نیست، کسی می‌تواند این شعار را بدهد که به مرحله حق الیقین رسیده باشد زیرا اصل حق الیقین دانستن و فهمیدن و رسیدن به جایی است که می‌فهمی، نیستی. این نیستی و فنا بدون فداکاری و از خود گذشتگیو ایثار اتفاق نمی‌افتد.

 آن که می‌خواهد برسد به دانایی اصلی و بتواند پرورش دهنده باشد باید این راه را برود که در آخر به حق الیقین می‌رسد، پس حقیقت چیزی غیر از حضرت حق نیست و دانایی چیزی جز همان یکی نیست ؛ اینجا سرزمین دانایی محض است.

چه بهتر است که انسان در این مهد مرتباً در حال گرفتن آموزش و نزدیک شدن به دانایی باشد تا حال خوش را تجربه کند. لذا رسیدن به حال خوش بهترین بستری است برای اینکه انسان بتواند آموزش‌ها و دریافت های خود را گسترده‌تر کند زیرا این آموزش‌ها در همه‌جا وجود دارند؛

برگ درختان سبز در نظر هوشیار     هر ورقش دفتری است معرفت کردگار

اما زمانی انسان می‌تواند بهره مفید را از آن‌ها ببرد که به حال خوش رسیده باشد تا با داشتن این حال از حس‌هایش محافظت کند، وقتی از حس مراقبت کردی و سالم ماند توانائی‌های درون فرصت شکوفایی می یابد که با آن می‌توانی خیلی چیزها را احساس کنی. باید آن‌قدر مواظب رفتار و کردارت باشی که در کارهایت کمتر خلل پیش آید تا حجابی بین تو و پروردگارت حائل نباشد، گویی لذت و سعادت حقیقی رسیدن به درجه کمال و نهایت است.

کسی هم که شوق رفتن داشته باشد یقیناً می‌رسد اما به شرط آنکه بر مرکب ذوق سوار باشد و با تیغ دانش ، مجهولات را بشکافد. رسیدن دوری از یک سری چیزهایی است تا وجود بتواند خودش را به نمایش بگذارد، آن وجودی هم که می‌خواهد به نمایش گذاشته شود چیزی غیر از آگاهی و معرفتی که سرشار از محبت باشد نیست اما نه محبتی که عمل به ظاهر نیک باشد بلکه محبت و معرفتی که از جنس  آگاهی و دانش باشد و پایان خوبی داشته باشد.

تمام مراقبت‌هایی که در این سیر باید از حس شود تا سالم بماند برای این است که انسان بتواند لذت بودن و وجود را تجربه کند و به حال خوش برسد زیرا با داشتن حال و حس خوب و سالم، قدرت و توانائی‌های درونش شکوفا می‌شود.

اما در عین این همه توانایی،  گاهی وقت‌ها انسان کاری را به انجام می‌رساند که خود باور ندارد به تنهایی توانسته باشد این راه را برود گویی نیرویی قدرتمند او را به جلو کشانده باشد، در این مواقع برای انسان روشن می‌شود که با تمام توانمندی‌هایش به تنهایی هیچ‌چیز نیست زیرا آنچه هست و نیست خداوند است پس کننده کار کس دیگری است.

 

انسانی که وحدت و یگانگی حق را باور داشته باشد می‌داند همه هستی اوست و در مقابل این عظمت راهی جز تسلیم شدن ندارد.

 

 

امیرحسین علامی
نگارش زینب
ویرایش لیلا

 

عشق و عقل...
ما را در سایت عشق و عقل دنبال می کنید

برچسب : گوهر, نویسنده : 0aallami6 بازدید : 183 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 17:28