یاهو
معرفت
انسان در زندگی حالتها و وضعیتهای مختلفی را تجربه میکند. در هر برههای از زمان ممکن است در یک وضعیتی خاص قرار گیرد و زمانی دیگر در وضعیتی دیگر؛ اما تغییر وضعیتها برای انسان سخت و دشوار است، اصولاً انسان از تغییر گریزان است صرفاً به دلیل به وجود آمدن وابستگی. با قرارگیری در هر وضعیت یک وابستگی کم یا شدید درون انسان به وجود میآید گاهی این وابستگی انسان را در هر دو بعد دچار مشکل میسازد و این هراس را در او به وجود میآورد که جدایی از آن غیرممکن است. شاید یکی از دلایلی که بزرگان در یکجا ساکن نمیماندند و همیشه در سفر بودند، ولو سفر ارضی، دوری جستن از بروز همین عادات و وابستگیها بوده باشد.
بیشتر اوقات میدانیم که با جدا شدن از این وضعیت، وضعیتی بهتر در انتظار ماست اما باز دل کندن سخت است زیرا تا وقتی که انسان اسیر باشد تنها ناظر و متوجه نیازهایی می شود که قابل دیدن هستند.
احتمال اینکه خانه جدیدی که به ما پیشنهاد شده از خانه فعلی خیلی بهتر باشد، هم از نظر جا و مکان و هم از نظر بزرگی و راحتی، وجود دارد اما بازنمیخواهیم این تغییر را قبول کنیم و یا در شرایطی بالاجبار می پذیریم اما تا مدتها دلمان در خانه قبلی جا میماند و ناراحت هستیم. طبیعتا نپذیرفتن و پافشاری ما به خاطر این است که جز همین خانه محقر و کوچک شناخت بیشتری نداریم و آنقدر با آن مأنوس شده ایم که فکر می کنیم از آغاز همین گونه زندانی بوده ایم.
وجود دلبستگیها و وابستگیها از نظر برخی بسیار خوب است اما بیگمان نه تنها نمیتواند خوب باشد بلکه بسیار هم بد است و دست و پاگیر. وابستگی تنها به آن چیزی خوب است که بتوانی تا ابد آن را در اختیار داشته باشی و از آن تو باشد اما دل بستن به چیزی که قدرت داشتن آن را تا همیشه نداشته باشی و تنها در مدتزمانی محدود در اختیار توست، دیوانگی محض است.
اصلاً به همین دلیل است که مرگ ترسناک و هراسانگیز و سخت به نظر میرسد، هرقدر وابستگی و دلبستگیهای بیشتری داشته باشیم به همان اندازه مرگ هولناکتر است چراکه لحظه جدایی تمامی آنها در پیش چشم آدمی صف میکشند و ...
بیشتر اعمالی که انسان از روی ندانستن انجام میدهد، ایجاد وابستگی میکند و جدا شدن و کنده شدن را برای او سخت میکند اما اگر حالتی پیش آید که وابستگیها به حداقل و یا صفر برسد نه تنها آسانترین و راحتترین جدایی و مرگ را به دنبال خواهد داشت بلکه چون عارفان بزرگ میتوان با رها شدن از قفس تن مرگ اختیاری را تجربه کرد یعنی به راحتی کندن پیراهن، روح را از بدن جدا نمود و دوباره آن را بازگرداند. آنانی که به چنین توانایی میرسند ریسمان وابستگی را پاره میکنند و با مردن از طبیعت به حقیقت زنده می شوند.
حزن پیامآور است و نپذیرفتن و استقبال نکردن از آن کفر خفی، همان گونه که اگر پیامبران خداوند را منکر شوی کفر ورزیدهای. بزرگانی که در مسائل معنوی ید طولایی دارند و از قدرت و توانایی خاصی بهرهمند هستند، شرایط حزن را برای خود فراهم میکنند چراکه میدانند حزن ابتدا و شروعی است برای رفتن به درون، که اگر سینه آن گشوده شود چه بسا به اسراری اشاره کند که آدمی را به ساحلی دور دست می کشاند تا به تماشای نادیده ها بنشیند.
تجربه کردهاید، زمانی که در تاریکی قرار میگیریم اصطلاحاً دلمان میگیرد؟ قرارگیری در حزن نیز همین حال را بر ما مستولی میسازد، چرا؟
معرفت نور است، مجموع اطلاعات و آگاهیهایی که بر پایه و مبنای حقیقت استوار است؛ بودهاند، هستند و خواهند بود، از ازل تا به ابد. هیچگاه نمیتوان حقیقت را نادیده گرفت و یا حذف کرد چراکه وجودش از ضروریات است، پایه و اساس است.
معرفت که نباشد یعنی نور نیست اما نه آن نوری که متعلق به این جهان و بعد فیزیک است بلکه نوری ورای این دنیای مادی، نوری از جنس نیستی و متافیزیک. اگر صاحب معرفت نشده باشی و زمان برای تو تمام شود، پس از مرگ دارای چشم خواهی بود اما چشمی که نوری ندارد و تاریک است، درست مصداق کسی که در این دنیا چشم دارد اما در تاریکی مطلق است و چیزی را نمیبیند چون نوری ندارد.
وقتی چشم داریم اما در تاریکی هستیم، حالتی بر ما حاکم است که شاید این حالت توصیفی از حزن باشد. قاعدتا زمانی حزن در وجود آدمی سکنی می گزیند که کمبودی را احساس کند. رسیدن انسان به هر چیزی در این جهان که از جنس همین جهان و مادی باشد او را شاد میکند ولی عمر این شادی بسیار کوتاه است، از همین رو است که میگویند شادیها لحظه ای است، کوتاه و زودگذر، پس هر موجودی که متعلق به این کهنه سرا باشد مدت شادی هایش اندک و گذرا است اما میشود کاری کرد که بیشتر اوقات را شاد بود و این حال پیوسته و ادامه دار باشد لذا راه پایدار بودن و افزودن عمر شادی ها معرفت شناسی است یعنی تا بی نهایت معرفت را در عمل توسعه دهیم که پیوسته و بدون وقفه شاهد درخشش غیر خود نیز باشیم.
حتماً داستان زندگی آن هنرپیشه معروف را شنیدهاید که از لحاظ مادی هیچچیز کم نداشت. از جدیدترینها، بهترینها به او هدیه میشد و اولین کسی بود که از مدرنترینها برخوردار میشد. او چندین بار دست به خودکشی زد. روانشناسان پس از بررسی نحوهی زندگی او به این نتیجه رسیدند که علت خودکشی او بیانگیزگی در زندگیست. او هر آنچه را که یک انسان در جهان مادی در تلاش است برای رسیدن به آن را در اختیار داشت و همین دلیل اصلی رکود او بوده است، چیز دیگری وجود نداشت که او بخواهد برای به دست آوردنش حرکت کند و تلاشی انجام دهد و همین سکون او، او را دچار افسردگی کرده بود و ماندن در این حالت طولانیمدت و نبود انگیزه برای حرکت، باعث شد که بار دیگر دست به خودکشی بزند و به زندگی خود پایان دهد.
بدون شک اگر تحرک از انسان گرفته شود رو به افسردگی خواهد گذاشت و انسانهای افسرده زمینگیر و راکد میشوند بنابراین تنها راه پایان دادن به بیماری های روانی درنوردیدن عالم وجود یعنی ساکن نبودن و ارتقاء پیدا کردن است.
اصولاً در عرفان از جهان مادی با عنوان عالم کون و فساد، چاه ظلمانی و یا از این قبیل اسامی یاد میشود چراکه در این دنیا به هر آنچه برسی نور نیست، نوری که از جنس ماده نباشد و همجنس با بعد دیگر باشد. حتی نبود نور مادی نیز برای انسان دلگیری میآورد، بودن آن تنها مدتزمانی کوتاه انسان را دلخوش میکند و از داشتن آن شاد است اما بهسرعت جای خود را به حزن و اندوه خواهد داد.
حال اگر حزن را نشناسی و شناختی نسبت به اینچنین حالتی نداشته باشی در ناراحتی باقی میمانی و ممکن است مانند همان هنرپیشه دست به خودکشی بزنی و یا ناشکر شوی و کفران نعمت کنی.
در کتاب شریف نیز آمده است که پیامبرانی را فرستادیم و آنها بر پیامبر خود کفر ورزیدند. همانطور که گفتیم حزن نیز پیامآور است، حزن حامل پیامی است و نادیدن و ناشنیده گرفتن آن ناسپاسی است.
گویا با آمدن حزن دل انسان را تاریکی احاطه میکند، برای زدودن تاریکی نیازمند نور هستیم. نور چیست؟ الله نور السماوات و الارض. پس او نور میخواهد؛ اما نه آن نوری که متعلق به این جهان است، نوری که جنسی دیگر دارد، نوری که معرفت است.
آیا دل انسان نادان نیز نور دارد؟ آیا دل آنکه معرفت ندارد نیز جایگاه نور است؟
دلها بهتناسب دانایی از نور برخوردار میشوند اما دانایی به معنای واقعی خود. اطلاعات عمومی و دانستنیهای روزمره که دانایی محسوب نمیشوند، دانایی آن است که ظاهر و باطن انسان را یکی کند وگرنه محفوظات و اطلاعات عمومی را که اکثر انسانها دارند.
حزن یار و یاوری دارد، برادری دارد که بیوجود او حیران است و سردرگم. زمانی که حزن حاکم میشود پیامی را به درون انسان ارسال میدارد کهای انسان تو تشنهای، ازآنچه باید داشته باشی دور هستی، لازمهی تو چیز دیگریست و جز آن، هیچچیز دیگر نمیتواند تو را سیراب کند. هر آنچه بر مبنای معرفت است و حقیقت، لازمهی وجود توست و غیر آن فانی و زودگذر است. تو باید به نور برسی، با رسیدن به نور است که وجود مییابی.
اما نور را کجا میتوان یافت، کسب آگاهی و معرفت قرار است انسان را به نور برساند اما آن نور چیست؟ آن نور همان برادر مهین، یعنی حسن است که به واسطه دوری از اوست که حزن، غمین و ناراحتی را به آغوش می کشد . بدیهی است که درد و رنج حزن برای حرکت انسان بهسوی یک پیوند باشد، پیوندی که تنها و تنها کار عشق است. بدون عشق نمی شود سراغ حسن رفت، پس با تولد یافتن صلح، نوبت به یک پیوند می رسد تا تولدی دیگر اتفاق افتد اما با هر زایش، حرکت به سمت کمال و جوانمردی روان می شود.
نخستین گوهر تابناکی که در مرتبه مادون خداوند قرار گرفته عقل کل است، او پدر برادران سه گانه، یعنی حسن، عشق و حزن محسوب می شود. پس این سه وجود، در ذیل عقل قرار دارند که منشأ واحدی دارند و هر کدام به خداوند برمی گردند. عقل اطلاعات و آگاهی محض است و اطلاعات و آگاهی دو سر دارد که یک سر آن ریاضیات است و سر دیگر آن تجربیات؛ اما اگر تجربیات را دنبال کنی بازهم به ریاضیات خواهی رسید و اعداد. چقدر درس خواندهای؟ چند کلاس سواد داری؟ چند سال تجربه اندوختهای؟ چند سال زیسته ای؟ چقدر دیده ای ؟ تمامی این سؤالات را تنها با اعداد میتوان پاسخ داد. پس عقل ریاضیات است و محاسبه اما عشق تمامی این محاسبات را به هم میریزد. بدون عشق همه چیز بی معنا است.
عشق یگانه منبع قدرت واقعی ماست که وقتی حاکم شود دیگر محاسبات قدرت خود را از دست خواهند داد چراکه عشق در محاسبه نمیگنجد، فراتر از اعداد است. بر روی آب رفتن اهل معنا را آیا میتوان در محاسبه آورد؟ یا حکیمی خوش ذوق که لیوانی پر از آب را برگرداند و یک قطره از آن آب به زمین نریخت، آیا این کار در هیچیک از محاسبات ریاضی میگنجد؟ آیا میتوان برای آن دلیل آورد و با اعداد آن را توضیح داد؟
عشق یک جاذبه است اما مافوق جاذبه ای که از جرم و ماده متصاعد می شود، عشق سلطانی است که با تقویت نیروهای درون، در حجره دل مستقر می شود و آنقدر چیره و مسلط عمل می کند که حتی توان پیروز شدن بر جاذبه زمین را دارد. جاذبه در دنیای مادی بر اساس میزان جرم قابل اندازه گیری است. اما آیا جاذبه عشق نیز قابل اندازه گیری است ؟ خیر. با ورود عشق، ریاضیات و اعداد محو میشوند و تمامی محاسبات به هم خواهند ریخت.
عشق یعنی نابودی یعنی فنا شدن در راه معشوق و عاشق کسی است که نه تنها به دنبال منفعت نیست بلکه تاوان میدهد و متضرر میشود برای رسیدن به معشوق.
گر عشق نبودی و غم عشق نبودی
چندین سخن نغز که گفتی که شنودی
ور باد نبودی که سر زلف ربودی
رخساره معشوق به عاشق که نمودی
جایگاه و پست و مقامها هدف نیستند، آنها تنها وسیله و پلههایی هستند برای رسیدن به هدف. هدف چیز دیگریست، آنکه هدف را میشناسد برای او میجنگد، تلاش میکند و تاوان میدهد تا برسد.
قرار بر این نیست که همیشه رئیس و مدیرکل باشیم و یا ثروت هنگفتی داشته باشیم تا انسان موفقی باشیم و زندگی خوبی داشته باشیم. چرا پشت درب بعضی از غذا فروشی ها مردم صف کشیدهاند، چون صاحب آن، غذاهایش را با عشق طبخ می کند. باید درآمد داشته باشد چراکه اگر درآمدی نداشته باشد نمیتواند به کارش ادامه دهد اما او به درآمد فکر نمیکند او تنها به این فکر میکند که یک نفر با خوردن یک پرس از غذای او لذت ببرد و بگوید دست شما درد نکند، عالی بود و او عشق میکند، لذت میبرد و سیراب میشود و بار دیگر پر از انرژی میشود و کار میکند.
حتی خانم خانهداری که با عشق غذا می پزد و به لذت خانواده خود میاندیشد همیشه دستپختی عالی دارد، کسی هم که بیتفاوت آشپزی میکند نباید انتظار داشته باشد که غذایی خوشمزه و لذیذ از آب درآید.
انتها و نهایت معرفت باید با عشق ختم شود تا میوه و ثمره داشته باشد. معرفت که به اوج برسد خوب و بد ندارد، چون خورشید که بر همگان میتابد و نور خود را از هیچ جنبندهای دریغ نمیدارد، همه را روشن می کند.
بایستی همیشه به دنبال آن باشیم که قطب منفی را نیز وصل کنیم، با اتصال قطب مثبت به منفی است که جریان برقرار میشود اما جریان همیشه از مثبت به منفی میرود. جالب است بدانیم که اگر به کسی وصل شدیم و او توانست به ما چیزی را تزریق کند ما حکم قطب منفی جریان هستیم باید آنقدر توانایی داشته باشیم و آنقدر داشته فراهم کرده باشیم که بتوانیم تزریق کننده باشیم و نقش قطب مثبت را بازی کنیم.
تزریق کردن نیز لطافت خاص خود را میطلبد، هیچگاه با تندی و پرخاشگری نمیتوانی چیزی را تزریق کنی. بیان شده که امام حسن و امام حسین (ع) با بگومگوی ساختگی که بین خود راه انداختند به پیرمردی که وضو را اشتباه میگرفت، وضو گرفتن صحیح را آموختند. پس هر کاری شیوه و روش خود را دارد و این کار لطافتی خاص را میطلبد.
نور لطیف است و جنسی از لطافت دارد. همگی انسانها لطافت و زیبایی را دوست دارند، هر موجودی طالب کمال است هیچ کس نیست که دوست نداشته باشد کامل و زیبا باشد با اینکه جمال و کمال غایت و هدف همه است راه رسیدن به آن خیلی سخت و دشوار است.
با آمدن حزن پیام دوست نداشتن تاریکی را دریافت می کنی، روشنایی این حهانی هم آرامبخش درونت نیست، چون متوجه گمشده درونت می شوی و می دانی چیزی که دوست داری از این جنس نیست در واقع حالی داری که آن حال اصلاً خوشایند نیست اما از او استقبال میکنی تا پیام او را دریافت کنی، زیرا پیامش از جانب عشق است و قلبت را از وادی غفلت بازمی دارد.
آنگاه که انسان در حزن فرو میرود میتواند در تفکر خود به آن اندوختههایی که کسب کرده و با آن اطلاعاتی که جمعآوری نموده، همجنس شود و راه عالم درون را در پیش گیرد.
گویا انسان با حزین شدن معنی عشق را می فهمد، عشق پیش از اینکه بخواهد در دلی خانه کند حزن را می فرستد تا خانه را آب و جارو کند. تا محزونی نباشد عشق شناخته نمی شود.
در حقیقت همه موجودات عالم جسمانی مجموعه عشق و حزن هستند لذا فراهم کردن موجبات این موجودات متعالی بستگی به ظرفیت وجودی هر کس دارد.
پس انسان میتواند هرقدر که بخواهد آگاهی و اطلاعات به دست آورد اما اگر نتواند فرصت پردازش، حلاجی، تجزیه و تحلیل را برای خود فراهم کند رو به زوال و اضمحلال رفته است باید هنر عشق ورزی را داشته باشد تا با اندوختههای خود شناور شود و با همجنس شدن با آنها بتواند لذت رادر معنا احساس کند. یقینا هر درک و دریافتی غیر از اینکه برای خود انسان شادی به ارمغان می آورد دیگران را نیز بهرهمند می سازد. اگر قرار باشد ما شناخت و معرفتی نسبت به بعد دیگر پیدا کنیم راهش وحدت و یکی شدن است.
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
امیرحسین علامی
نگارش لیلا
ویرایش زینب
عشق و عقل...برچسب : معرفت, نویسنده : 0aallami6 بازدید : 196